12_رمان بدترین درد مردن نیست
نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ


«_ احسان.. باورم نمیشه ،تو با زندگیمون چیکار کردی؟!
صدای داد زن در فضا ماشین می پیچید ..دخترک در گوشه ای از ماشین در خود جمع شده بود و گوش های خود را گرفته بود ..او نمی دانست چرا باز مادرش فریاد می زند!؟
_ آروم باش،نمی بینی ماهان اینجاست می ریم خونه حرف میزنیم..
صدای آرام پدرش در فضا پیچید که می خواست مادرش را آرام کند ولی مادرش آرام نمیشد باز داد زد..!
_ بهونه الکی نیار برام بگو چرا برای پول ماهان رو دزدیدی یعنی اینقدر به پول احتیاج داشتی که این کار رو کردی؟
مرد دستش را به نشانه سکوت بالا آورد:
_ هـــــیس، پیاده شو با هم حرف میزنیم..
مرد از ماشین پیاده شد..سرش را انداخت پایین و دست هایش را مخفی کرد در پالتوی بلندش..پدرش به دلیل نامعلوم آرام بود ولی مادرش به خاطر عصبانیت هنوز نفس نفس میزد..
زن با مکث طولانی از ماشین پیاده شد..
کنار صدا ویراژ های ماشین ها باز هم صدا بلند پدر و مادرش را می شنید..
دخترک فکر می کرد با آمدنش آن ها خوشحال می شوند ولی اینطور نبود..اشک هایش را پاک کرد و دستهایش را بیشتر به گوشش فشرد تا هیچ صدای نشنود ولی بازم هم می شنید و اشک می ریخت..
با صدای ترمز .. کشیده شدن لاستیک ها بر روی اسفالت بزرگراه ...چشمان دخترک از ترس گرد شد.. لرزش شدیدی به جانش افتاده بود ..از پنجره ماشین به بیرون سرک کشید ،از چیزی که میدید ماتش برد.. خشک شد.. لرزشش شدیدتر شد.. زبانش بند آماده بود.. نمی توانست پدری که کف خیابان افتاده اس را صدا بزند..
نمی دانست چقدر گذشت که پدراش را بر روی برانکارد گذاشتن و آمبولانس از آنجا دور کردن..!
نور چراغ پلیس در چشمان پر از اشکش دو دو میزد.. مردم با صدای بلند صحبت می کردند..او هنوز نگاهش به رد خون کف خیابان بود..
پدرش رفته بود چرا او را نبرده بود..!با دستهای بی جانش در ماشین را باز کرد و با قدم های بی جانش به طرف مسیری که آمبولانس رفته بود حرکت کرد..
در آن شلوغی کسی حواسش به آن بچه بی پناه نبود نه مادری هنگام سوار شدن به آمبولانس سراغی از او گرفته بود نه مردمی که جمع شده بودن..»
خدایا مرا می بینی؟من همان دخترکی هستم که کنار خیابان شاهد جان دادن پدرش بود ..من همانی ام که یک شبانه روز زیر پلی که پدرش روی آن برای دزدینش دلیل میاورد سر کرد.. من همانم چند سال در خرابه های شهر خاکستری رنگت زندگی کرد ..من همانم که ساقی مردمی بودم که ادعا مسلمان بودن می کردن..من همانم تو از رگ گردن به من نزدیکتر بودی و من تو را فرسخنگ ها دور تر از خود می دیدم..من همانم مثل شهر خاکستریَت خاکستری شد..
دخترک نفس عمیق کشید تا بغضش را قورت دهد ولی نتوانست اشک هایش همپای قطرات باران شدن...هیچ وقت نتوانست بفهمید ابرهای سیاه رنگ بالای سرش از خوشحالی می بارند یا ناراحتی؟
گاهی اوقات نمی توانست قولی که به خود داده است عمل کند ..همراه رعد فریاد زد از خدای بالای سرش کمک خواست.. گله کرد..تخم عشق چه کسی را در دلش کاشته بود ؟یه آدم دختر نما؟!
خدایا بگذر از ما...نه جان دادنت را می خواهیم ..نه سختی هایت را...
کفر نمی گفت..دلش درد داشت ..آنقدر درد داشت که زبان به هر سخنی باز کند..
دانه برف بر لبانش نشست .. گرمی پشت لبش برف را آب کرد..
نگاه از آسمان مخمل مشکی که با دانه سفید تزیین شده بود گرفت .. در دل خدا را سپاس گفت از این زیبایی..
قدمی به طرف در آپارتمان بر نداشته بود که لباسش از پشت کشیده شد..
دست زن بین موهای دخترک فرو رفت..صدای داد او و زن در هم آمیخته شد..
_ دختره ش.ل.ی.ت.ه با پسر من چیکار کردی ..دست گل من کجاست؟
دست ماهان بر روی مچ دست زن همسایه نشست..
_ ولم کن خانوم من چه می دونم پسر شما کجاست!
موهایش بیشتر بین دست زن چنگ شد..از درد صورتش در هم رفت..زن اشک میریخت زار می زد..
_ تو..توی ج... پسرم رو دزدیدی،چی از جون ما می خوای؟ مگه ما پولداریم ؟سیاست مداریم ؟چه هستیم؟پسرم رو برگردوند...
زن زار میزد و فوش می داد...
دستش را دور مچ زن محکم تر کرد تا موهایش را از دست زن آزاد کند..
مردی از خانه رو به روی بیرون آمد و دوید به طرف زن..
_ بلند شو خانوم این چه کاریه که می کنی!
نگاه خشمگینی به مرد انداخت..
_ بهتره برید شکایتتون رو پس بگیرید و گرنه منم از این رفتار زشت نمیگذرم..
رنگ از روی مرد رفت و با بهت به ماهان نگاه کرد..
دخترک کلاهش را از روی زمین برداشت و به سمت در خانه رفت..
در را باز کرد..خانه در سیاهی شب فرو رفته بود.. کتش را بروی مبل انداخت و بسمت اتاق رفت..
حدس میزد رها خانه مادرش باشد..فکر نکند با حالی که داشت بگذارد شب تنها سر کند..هه تنها!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 4 شهريور 1393برچسب:, :: 23:43 :: نويسنده : شکیلا

درباره وبلاگ

سلام... به وبلاگ مــــا خوش آمدید... اینجا تمام نوشته های ما قرار میگیره چه دلنوشته، داستان کوتاه یا رمان..
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان نـوشـــــــتـه های مـــــــــــــــــــــــــــــآ و آدرس chamedoon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 21
بازدید کل : 21632
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1